خدا لبخند زد٬ وقت من ابدی است.
چه سوالاتی در ذهن داری٬که میخواهی از من بپرسی؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب میکند؟
خدا پاسخ داد...
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول میکنند
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند.
این که با نگرانی نسبت به آینده زمان حال فراموششان میشود.
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند نه در حال.
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد
وچنان می میرند که گوی هرگز زنده نبوده اند.
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم.
بعد پرسیدم....
به عنوان خالق انسان ها٬ میخواهید آنها چه درسهایی از زندگی را یاد بگیرند؟
خدا با لبخند پاسخ داد٬
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.
اما میتوان محبوب دیگران شد.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.
یاد بگیرند که ثروتمد کسی نیست که دارایی بیشتر دارد٬ بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم٬ ایجاد کنیم
و سالها وقت لازو خواهد بود تا آن زخم التیم یابد.
با بخشیدن٬ بخشش باد بگیرند.
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند
اما بلد نیستند احسلس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.
یاد بگیرند که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.
و یاد بگیرند من اینجا هستم.
همیشه
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگو یی داشتم.
خدا گفت:پس میخواهی با من گفتگو کنی؟
گفتم اگر وقت داشته باشید,
نظرات شما عزیزان:
|